به یاد بابا

ساخت وبلاگ
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست  
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست 

*

به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : مولانا,مولانا العاشق,مولانا كورتش,مولانا طارق جمیل,مولانا شعر,مولانا عبدالحمید,مولانا رومی,مولانا جلال الدين,مولانا محمد عمر سربازی,مولانا كرتش, نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 121 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:01

شاديم و پاك و خندان

ما كودكان ايران
شاديم و پاك و خندان

در چشم های ما هست
نور اميد و ايمان

ما مثل غنچه هستيم
امروز در دبستان

فردا شويم يك گل
در باغ سبز ايران

شعر و ترانه ی ما
اين است، با ما بخوان

پاينده باد اسلام
جاويد باد ايران

شكوه قاسم نيا

به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 326 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:01

لیست آرزوها – سید امیرسادات موسوی اگر من نمر ه هایم بیست می شد به سرعت آرزوها لیست می شد تمام لحظه هایم شاد و شنگول همان چیزی که فعلاً نیست می شد به دستم داشتم کی توپ فوتبال تمام کوچه فوتبالیست می شد سواری مینمودم با دوچرخه خیابان زیر پایم پیست می شد همین که سرعتم  می رفت بالا پلیس آن لحظه حرفش « ایست! »  می شد خلاصه وضع عالم بیست می شد اگر من نمره هایم بیست می شد! * به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : لیست آرزوها,لیست آرزوهای من,ليست آرزوها,ليست آرزوهاي من,لیست آرزوهای زویا,فیلم لیست آرزوها,تهیه لیست آرزوها,دانلود فیلم لیست آرزوها,نوشتن لیست آرزوها, نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 146 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:01

پله ها - سعید صدیق از ما سه تن یکی به بهار نرسید از ما سه تن یکی نامش را در قبال قرصی نان انگار گرو می‌گذاشت سایه‌ها تا زانو بالا کشیده بود مسیر سنگفرشِ هفته‌ها پُر از بوی دلپذیر خواب و احتمالِ یاس در مهره‌های پُشتِ کوچه‌ها پُلی بود به وسوسه   سه نفر سیبی در دست پشت به آینده به نرده‌ها تکیه داده‌اند   اولی قدم‌زنان به باد ملحق شد دومی، افسوسِ سومی   از ما سه تن یکی نهراسید از ما سه تن یکی به بهار رسید از ما سه تن دو تن نمرده بود و کی بیشتر نزیست از ما سه تن سیبی از ما سه تن هیچیک به پله‌ها نرسید. به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 167 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:01

داستان چکمه  - هوشنگ مرادی کرمانی مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود. لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌کردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود. یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت: ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است. لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : داستان چکمه هوشنگ مرادی کرمانی,داستان چکمه,داستان چکمه زرد,داستان چکمه مرادی کرمانی,داستان فتنه چکمه پوش,داستان گربه چکمه پوش,داستان فیلم چکمه,داستان گربه ی چکمه پوش,داستان کوتاه چکمه,دانلود داستان چکمه, نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 154 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:01

اَسب آمد – لاله جعفری زنگ تفريح را زدند، امّا من نرفتم توى حياط. توى كلاس ماندم. سَرم را گذاشتم روى كتاب فارسى و چشمم را بستم. مامانم را می خواستم. يواش گفتم: مامان! از توى كتاب فارسى، صدايى گفت: آخ! من كه مامانت نيستم. سَرت را از روى دُمم بردار! پريدم عقب. اسَبِ توي كتاب نگاهم می کرد. ترسيدم و داد زدم:  مامان!  و دويدم تهَ كلاس و زير ميز قايم شدم.اسَب پيتكو پيتكو از روى نيمكت ها پريد و پيش من آمد. مدادم را به طرفش گرفتم و گفتم، جلوتر نيا! ولى اسب آمد و دُرُست جلويم ايستاد. تندى از جيبم شكلاتم را درآوردم و گفتم: بيا شكلات بخور. اسَب سَرش را تكان تكان داد و گفت: به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : دنیا امدن اسب,اسب آمد و سوار نیامد,بدنیا امدن اسب,بابا با اسب امد,فحل امدن اسب, نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 166 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:01

فرفری چشمهایم را که باز کردم. هیچ‌کس در اتاق نبود. توی رختخواب نشستم کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم. یکی می‌رفت و یکی می‌آمد. ممدلی، بابا و کبری که تند تند هر چه مادر می‌گفت انجام می‌دادند. یکدفعه همه چیز یادم می‌آمد. مهمانی بود. قرار بود فامیل برای عید دیدنی و خوردن شام به خانهء ما بیایند. با خوشحالی در را باز کردم و با صدای بلند گفتم: «گوسفند را آورده‌اند؟»مادر و کبری که مشغول شستن میوه و آماده‌کردن ظرف بودند با تعجب به من نگاه کردند. مادر سر تکان داد و کبری گفت: «نَه خیر خانم! هنوز گوسفند را نیاورده‌اند وقتِ بازی شما نشد به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 177 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:00

در      دفتر     و    سفيدم 

در     سفره      و    مفيدم 

در  كف  و برف  و اسراف 

در فرش  و  كفش  و  كيفم

                  از سيما شمال نصب

به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : حرف نشانه در فارسی,حرف نشانه در زبان فارسی, نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 117 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:00

گاهی گرفتهغمگین و تنهاستهم با زمین، هم با زمان در جنگ و دعواست گاهی چه خوشحالمانند باد استدنیا به کامم می شود وقتی که شاد است آزاد ِ آزادپرشور و سرمستحس می کنم گاهی دلم یک تکه ابر است... * http://www.6par.blogfa.com/ سیب سبز - مریم زندی * به یاد بابا...
ما را در سایت به یاد بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeyadebaba7 بازدید : 210 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 13:00